حدود نیمه های شب بود. میتیا کداروف، هیجانزده و آشفتهمو، دیوانهوار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاقها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت، والدین او قصد نداشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحهی یک رمان بود. برادران دبیرستانیاش خواب بودند. پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند: - تا این وقت شب کجا بودی؟ چهات شده؟» (1) « صبح است. هنوز ساعت هفت نشده اما دکهی ماکار کوزمیچ بلستکین سلمانی باز است. آموزش داستان نویسی نظام الدین مقدسی ...
ما را در سایت آموزش داستان نویسی نظام الدین مقدسی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rep4a بازدید : 178 تاريخ : سه شنبه 25 شهريور 1399 ساعت: 6:46